شعری پاسخ هیلا صدیقی به شاعر کویتی مان
متن کامل در ادامه ...
بی بدیل تر ، از صبح
که سماع می کند بروی خزر
و مثالِ آفتاب
نشئه ی جام بلندِ البرز
و همانند بهار
مست و سرسبز میانِ زاگرس
با دلی نامحصور
به گشادیِ شبستان کویر
و بسان ظهرِ
شرجی و داغ خلیجِ تا ابد فارس
سلام
به تو ای ...
به تو ای آزاده ...
می دهی مژده ی صبح
به سپیدی بلندِ شعرت
مثل آن کندوره
که به تن می پوشی
آری
تو برایم هدیه ،
شعر را آوردی ...
جای شمشیر که بود
رسم تاریخیِ جهل ...
مهرجان (مهرگان) را نیز هم
که برایت آورد
پدرانِ من به ره توشه ی خود
جای خون و شمشیر
که برازنده نبود
نه برای ایشان
نه برای فردا
...
و من از ژرفای
تاریخ کهنساله ی خود
گفتگوهای سپید و سیه بسیاری
در دل خود دارم
لیکن از حاصلشان
من به آنجای زمان مغرورم
که علی سینا را
به حیات بشری بخشید و
علمِ خیام به ریاضی و نجوم
و به شهرِ عرفان ، شعر مولانا را
...
و به رازی ، سعدی ،
شیخ بهائی و کمال الملک ها ...
و به آیین اساطیری چون
رستم و آرش و تختی ...
سیاوش ...
حلاج ...
به هر آنجا که شعور ، چیره شد بر شمشیر
همچو تاریخ تو آنجایی که
ابن هیثم را خواند
و ابولعلاء را
و به ابن رشدها
و به الکندی ها
...
...
من خدایی دارم
مهربان تر از عشق
مهربان تر از صلح
...
چه تفاوت دارد ؟
حرف عیسی و محمد با نوح ؟
حرف موسی ،
زرتشت ،
نقلِ کوروش
بودا
ابراهیم
یا هرآنکس که برای مردم
حرف نور آورده
و پیام دوستی ،
صلح ،
محبت ،
آشتی ،
من به یکسان باور
و به یکسان دوست میدارمشان
و اگر مذهب تو
مذهب همزیستی
مذهب همسانی ست
من به آنهم ایمان
و به گاندی درونیِ تو باور دارم
وقت آن است که سر برداریم
...
از سرِ چاه غضب
از سرِ دشمنی و کینه و خشم
و من انتقام جهل و جنگ را
و من انتقام قهرِ ماها
و من انتقام یک خاورِ درد
و من انتقامِ تاقِ کسری
آنچنان می گیرم
که به من مکتبِ زرتشت آموخت
انتقام از شب را
روشنی می گیرد ...
نور بر پا بکنیم ...
و در آخر اما
هدیه ای هم از من
به تو ای دوستِ عرب
یادگاریِ گرانقدرِ من از
پدرم کوروشِ جاوید
که بنی آدم را
نه به باور ، نه نژاد
نه به دین و نه به آیین
که به یکسان همه را دوست بداریم
هیلا صدیقی