پنج سال تمام شد ... پنج سال حیات مشروط در سرزمین مادری.
نمی خواهم بگویم سخت گذشت. و یا اصلا نمی خواهم برای این پنج سال مرثیه ای بخوانم، چرا که این سال های در مقابل آن چه بر بسیاری دیگر از هموطنانم گذشت، چندان قابل گفتن و نوشتن نبود یا اگر هست حساب من است با باورهایم و هزینه ی آزاده ماندن و آزاده اندیشیدنم .. اما تفاوت کوچکش این بود که این پنج سال کمی بوی تنهایی می داد ... پنج سال برای کسی که سیاسی نبود، حزبی نبود و تمام این سال ها را در کنار هم شانه های فکری اش، سپری نکرد هنرش در بند بود و نامش در بسیاری جاها خط قرمز و در میان عکس های یادگاری برخی هنرمندان دیگر مایه دردسر و برای برخی دیگر فقط وسیله ای برای نمایش غیرواقعی اندیشه خویش ... کسی که بهترین سال های خلاقیت و موفقیتش برای ماندن در حافظه ی هنری جامعه و نماندن در موج های گذرای سیاسی و اجتماعی گذشت و تمام هم و غمش را گذاشت تا نه حرمت قلم را خدشه دار کند و نه مترسک فضای مجازی بشود و نه مظلوم خانه نشینی که به حکم ممنوعیت های قضایی سرکوبش کنند و نه مطرودی که خانه و خاکش را از دست داده باشد و نه آن که قضاوت ها و فشارهای فضای مجازی خط و ربط فکری و آزادی اش را منحرف کند ... سال های سختی بود برای کسی که می خواست جایگاه هنری و اجتماعی اش را با تنفس مصنوعی زنده نگاه دارد و از ترس های امنیتی به سکوت و انزوا و قبول ظلم، تن ندهد. هر چه بود امروز پنج سال حیات مشروط تمام شد و من هنوز احساس آزادی ندارم. فقط بزرگ شده ام. آن قدر بزرگ که دیگر اعتقاد ندارم که می شود کسی را پنج سال به ممنوعیتی محکوم کرد و گمان برد فکر و اندیشه ای را مجازات کرده است ... نه دیگر این اندیشه عین همان است، نه دیگر این عکس همان کس ... هیلای امروز شبیه پنج سال پیش نیست و حالا دیگر نه رویای بسیاری از آن فعالیت ها را در برخی از آن جاها دارد و نه خیال درس خواندن در آن دانشگاه ها تا نگران خط قرمز ها باشد ... او در این پنج سال هیچ چیز را هم اگر نه ... اما بقا را خوب یاد گرفته است.
هیلا صدیقی - 95/5/25.