خونه قدیمی مون پنجره هاش حصار نداشت
خونه قدیمی مون فصلی به جز بهار نداشت
مادرم صبح که می شد پنجره هارو وا می کرد
با صدای مهربونش اسمم و صدا می کرد
روزا خورشید رو تن پنجره ها خط می کشید
دست غربت به ترانه های من نمی رسد
غرور با فواره ها میون حوض وا می شدن
اون بالا ستاره ها غرق تماشا می شدن