شعری زیبا از مهدی موسوی
مطالعه کامل شعر در ادامه مطلب ..
گفتند زیر لب که برو خوش باش
گفتند زیر لب که بگو: آری
من گیج در سطوح جهان بودم
هر لحظه پاره می شدم انگاری
با مرغ های تخم شدن از درد
با گوسفند منتظرِ سلّاخ
با گاوهای شخم زدن در ترس
با اسب های بسته به هر گاری
مشغول کوفت کردنِ کوبیده
مشغول سکس با زنِ همسایه
مشغول شیشه و عرق و تریاک
مشغول جشن ها و عزاداری
باران فحش داخل ورزشگاه
تا صبح، پای تلویزیون بودن
گشتن میان پوچی اینترنت
پاساژ رفتن از بیکاری
هر صبح: در اداره خیال و چُرت
هر ظهر، پرسه توی خیابان ها
هر عصر، بحث، داخل یک کافه
هر شب: بغل گرفتن بیزاری!
یا بحث عکس خانم بازیگر
یا بحث دیر کردن یارانه
یا بحث لغو سهمیه ی کنکور
یا بحثِ آب کُر و جاری
با قرص های سبز و سفید و زرد
با قرص های صورتی و قرمز
با قرص های آبی و نارنجی
با زل زدن به ساعتِ دیواری
گشتن برای ذره ای از امید
گشتن میان خیسی یک بالش
گشتن برای لذت و آرامش
در بستر غریبه ی تکراری
آینده ی رها شده از سختی
دنیایی از توّهم خوشبختی
بیداری بخاطر خوابیدن
خوابیدن به خاطر بیداری
با صفحه ی حوادث و جدول ها
با شایعات داغ قمر خانم!
با درس های داخل دانشگاه
با حرف های کوچه و بازاری
گفتند زیر لب که بگو: آری
گفتند زیر لب که بگو: آری
من سست می شدم وسط تسلیم
با آن همه جنون و خود آزاری!
باید که خون توی قلم باشم
حتّی اگر همیشه ی غم باشم
ترجیح می دهم که خودم باشم
ترجیح می دهم که بگویم: نه !!