1
شوهرم عکاس باشی است
که شب ها نور به خانه می آورد
و ما سفره مان را
کنار پنجره پهن می کنیم
و با دهان هایی خالی از لبخند
می گوییم سیب
2
عاشق می شویم و در یک روز سرد
با فنجانهایی خالی از عشق
به خانه می آییم
عاشق می شویم و زندگی می شود
همین دو خط نوشته های مبهم روی
شیشه
و زندگی از سر انگشتان ملتهبی کشیده می شود
و تمام زندگی غبار می شود
روی شیشه
عاشق می شویم
همیشه همین است
چایی که صرف می شود
و ته مانده ی سیگاری که کشیده می شود
روی سادگی دخترکان شهر